ابوالحسن خرقانی:

 جواب 4 نفر مرا سخت تکان داد...!


اول : مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد !

او گفت : ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد !


دوم : مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود میرفت.

به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی !

گفت : من بلغزم باکی نیست...

بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.


??سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.

گفتم : این روشنایی را از کجا آورده ای ؟!

کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و

گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت ؟


چهارم : زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد !

گفتم : اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن !

گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم ؛ چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست ؛ تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری ؟!!!تکان داد...!


اول : مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد !

او گفت : ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد !


دوم : مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود میرفت.

به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی !

گفت : من بلغزم باکی نیست...

بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.


??سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.

گفتم : این روشنایی را از کجا آورده ای ؟!

کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و

گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت ؟


چهارم : زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد !

گفتم : اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن !

گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم ؛ چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست ؛ تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری ؟!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد